سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تحلیل موضوعات اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی

قصه عبرت انگیز پس ازمرگ

    نظر

دو برادر بودند که یکی عالم   و دیگری از عمال  حکومت و بسیار ظالم و فاجر  بود .

مردم همیشه از دست برادر ظالم نزد برادر عالمش شکایت میبردند

 اما نصایح برادر با تقوی و عالم ؛ بر برادر ظالمش هیچ  تاثیری نداشت .

تا اینکه برادر عالم که از دست ظلم و فساد برادرش به تنگ آمده بود و همیشه خجالت زده مردم بود تصمیم گرفت بزیارت سلطان خراسان برود .

اما از قضا برادرش نیز با او همراه شد ..

در طول سفر ، برادر ظالم به زوار امام هشتم توهین میکرد و مدام مشغول به تمسخر آنها بود .

همه از دست او به تنگ آمده بودند و برادر مومنش نیز اینجا هم سرشکسته از اعمال زشت او  بود .

تا اینکه در راه برادر ظالم مریض شد و از دنیا رفت ...

همه زوار از مرگ او مسرور و شادمان گردیدند ...

برادرش جنازه را غسل و کفن کرد و بر پشت اسب بست و پس از ورود به مشهد الرضا  جنازه را دور ضریح طواف داد و در جوار امام هشتم  صلوات الله علیه به خاک سپرد .

دو روز بعد برادرش را در خواب دید .

از او جریان بعد از مرگش را پرسید .

وی در جواب گفت :

موقعی که مرا قبض روح کردند من خود را اینطور دیدم که یکپارچه آتش شده ام .

بسترم آتش ، فضای منزل پر از آتش ، من مکررا ناله میزدم و میگفتم سوختم سوختم .

ولی شما به من اعتنائی نمیکردید .

موقعی که تابوت آوردید و جنازه من را در آن نهادید آن تابوت نیز مبدل به آتش گردید

من ناله میزدم ولی شما متوجه نمیشدید

وقتی مرا برهنه کردند و بالای تخته غسالخانه نهادند ناگاه دیدم تخته هم تبدیل به آتش گردید .

هر قدر فریاد زدم کسی به من توجهی ننمود .

با خود میگفتم ، وقتی آب بریزند بدنم خنک خواهد شد ..

اما وقتی آب میریختند آن آب هم آتش بود .

هر چه فریاد میزدم رحمی کنید و آتش بر من نریزید باز هم کسی نفهمید

موقعی که مرا غسل دادند و کفنم کردند دیدم کفن هم آتش است .

وقتی دوباره در تابوتم نهادند آن هم آتش بود ...

وقتی مرا در بین راه سوار بر اسب حمل میکردید در میان آتش می سوختم و به هر یک از زوار هم که استغاثه میکردم هیچ کدام از آنان اعتنائی نمیکرد و دو ملک مرا عذاب مینمودند .

با همین کیفیت داخل مشهد مقدس شدم .

به محض اینکه به درب حرم ثامن الحجج رسیدیم و وارد شدیم آن دو ملک عذاب به سمتی رفتند و دست از عذابم برداشتند و تابوت و کفن همه خنک شدند .

همینکه مرا داخل حرم مقدس امام رضا برند ، امام هشتم را دیدم بالای مرقد مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را بزیر انداخته و ابدا به من توجهی نمی کند

وقتی طواف دور اول تمام شد و به بالای سر ضریح رسیدم پیرمرد ایستاده ای را دیدم که متوجه من شد و گفت :

به حضرت رضا بگو شفاعتت کند و تو را از این عقوبت نجات دهد .

من پس از این سخن متوجه امام رضا شدم و عرض کردم : فدایت شوم مرا دریاب !

آن بزرگوار توجهی به من نفرمود .

طوف دوم شروع شد تا اینکه به بالا سر حضرت رسیدم

دیدم همان پیرمرد گفت : به حضرت رضا اسثغاثه کن !

من نیز استغاثه کردم اما جوابی نیامد .

برای آخرین بار که طوافم دادند و به بالای سر ضریح امام هشتم رسیدم دیدم همان پیرمرد به من گفت :

از حضرت رضا نجات بخواه !

گفتم چه کنم آن بزرگوار جوابم نمیدهد ..

گفت : وقتی از اینجا خارج گردی همان عذاب و همان آتش خواهد بود ...

گفتم : چه کنم که امام هشتم به من نظر کند و شفاعتم نماید ؟

گفت آن بزرگوار را به حق جده اش فاطمه زهرا علیها سلام قسم بده و آن بانوی بزرگوار را شفیع خود قرار بده !

وقتی این سخن را شنیدم شروع به گریه نمودم و به امام هشتم عرض کردم :

فدایت شوم منت به من بگذار و رحم کن ، تو را به حق جد ه ات ، فاطمه زهرا قسمت میدهم که مرا مأیوس ننمائی و از درگاهت نرانی و به من احسان فرمائی .

همینکه حضرت رضا صلوات الله علیه این سخن را شنید نظر مرحمتی به من افکند ....

در همین موقع آن حضرت دستهای مبارک خود را به سوی آسمان بلند کرد و زبان به شفاعت من گشود .

موقعی که خواستند جنازه مرا از حرم خارج کنند آن کسی که جلوی جنازه من بود فریاد زد :

هذا عتیق الرضا علیه السّلام .

یعنی این شخص آزاد شده حضرت رضا صلوات الله علیه است .

پس از آن جریان بود که مرا وارد این باغ کرده اند و هرگز آن دو نفر را که من را عذاب میکردند ندیدم و به این نعمتها نائل گردیدم ....

 

منبع : وسیلة الرضوان ، شمس الدین محمد بن بدیع رضوی