قصه عبرت انگیز پس ازمرگ
دو برادر بودند که یکی عالم و دیگری از عمال حکومت و بسیار ظالم و فاجر بود .
مردم همیشه از دست برادر ظالم نزد برادر عالمش شکایت میبردند
اما نصایح برادر با تقوی و عالم ؛ بر برادر ظالمش هیچ تاثیری نداشت .
تا اینکه برادر عالم که از دست ظلم و فساد برادرش به تنگ آمده بود و همیشه خجالت زده مردم بود تصمیم گرفت بزیارت سلطان خراسان برود .
اما از قضا برادرش نیز با او همراه شد ..
در طول سفر ، برادر ظالم به زوار امام هشتم توهین میکرد و مدام مشغول به تمسخر آنها بود .
همه از دست او به تنگ آمده بودند و برادر مومنش نیز اینجا هم سرشکسته از اعمال زشت او بود .
تا اینکه در راه برادر ظالم مریض شد و از دنیا رفت ...
همه زوار از مرگ او مسرور و شادمان گردیدند ...
برادرش جنازه را غسل و کفن کرد و بر پشت اسب بست و پس از ورود به مشهد الرضا جنازه را دور ضریح طواف داد و در جوار امام هشتم صلوات الله علیه به خاک سپرد .
دو روز بعد برادرش را در خواب دید .
از او جریان بعد از مرگش را پرسید .
وی در جواب گفت :
موقعی که مرا قبض روح کردند من خود را اینطور دیدم که یکپارچه آتش شده ام .
بسترم آتش ، فضای منزل پر از آتش ، من مکررا ناله میزدم و میگفتم سوختم سوختم .
ولی شما به من اعتنائی نمیکردید .
موقعی که تابوت آوردید و جنازه من را در آن نهادید آن تابوت نیز مبدل به آتش گردید
من ناله میزدم ولی شما متوجه نمیشدید
وقتی مرا برهنه کردند و بالای تخته غسالخانه نهادند ناگاه دیدم تخته هم تبدیل به آتش گردید .
هر قدر فریاد زدم کسی به من توجهی ننمود .
با خود میگفتم ، وقتی آب بریزند بدنم خنک خواهد شد ..
اما وقتی آب میریختند آن آب هم آتش بود .
هر چه فریاد میزدم رحمی کنید و آتش بر من نریزید باز هم کسی نفهمید
موقعی که مرا غسل دادند و کفنم کردند دیدم کفن هم آتش است .
وقتی دوباره در تابوتم نهادند آن هم آتش بود ...
وقتی مرا در بین راه سوار بر اسب حمل میکردید در میان آتش می سوختم و به هر یک از زوار هم که استغاثه میکردم هیچ کدام از آنان اعتنائی نمیکرد و دو ملک مرا عذاب مینمودند .
با همین کیفیت داخل مشهد مقدس شدم .
به محض اینکه به درب حرم ثامن الحجج رسیدیم و وارد شدیم آن دو ملک عذاب به سمتی رفتند و دست از عذابم برداشتند و تابوت و کفن همه خنک شدند .
همینکه مرا داخل حرم مقدس امام رضا برند ، امام هشتم را دیدم بالای مرقد مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را بزیر انداخته و ابدا به من توجهی نمی کند
وقتی طواف دور اول تمام شد و به بالای سر ضریح رسیدم پیرمرد ایستاده ای را دیدم که متوجه من شد و گفت :
به حضرت رضا بگو شفاعتت کند و تو را از این عقوبت نجات دهد .
من پس از این سخن متوجه امام رضا شدم و عرض کردم : فدایت شوم مرا دریاب !
آن بزرگوار توجهی به من نفرمود .
طوف دوم شروع شد تا اینکه به بالا سر حضرت رسیدم
دیدم همان پیرمرد گفت : به حضرت رضا اسثغاثه کن !
من نیز استغاثه کردم اما جوابی نیامد .
برای آخرین بار که طوافم دادند و به بالای سر ضریح امام هشتم رسیدم دیدم همان پیرمرد به من گفت :
از حضرت رضا نجات بخواه !
گفتم چه کنم آن بزرگوار جوابم نمیدهد ..
گفت : وقتی از اینجا خارج گردی همان عذاب و همان آتش خواهد بود ...
گفتم : چه کنم که امام هشتم به من نظر کند و شفاعتم نماید ؟
گفت آن بزرگوار را به حق جده اش فاطمه زهرا علیها سلام قسم بده و آن بانوی بزرگوار را شفیع خود قرار بده !
وقتی این سخن را شنیدم شروع به گریه نمودم و به امام هشتم عرض کردم :
فدایت شوم منت به من بگذار و رحم کن ، تو را به حق جد ه ات ، فاطمه زهرا قسمت میدهم که مرا مأیوس ننمائی و از درگاهت نرانی و به من احسان فرمائی .
همینکه حضرت رضا صلوات الله علیه این سخن را شنید نظر مرحمتی به من افکند ....
در همین موقع آن حضرت دستهای مبارک خود را به سوی آسمان بلند کرد و زبان به شفاعت من گشود .
موقعی که خواستند جنازه مرا از حرم خارج کنند آن کسی که جلوی جنازه من بود فریاد زد :
هذا عتیق الرضا علیه السّلام .
یعنی این شخص آزاد شده حضرت رضا صلوات الله علیه است .
پس از آن جریان بود که مرا وارد این باغ کرده اند و هرگز آن دو نفر را که من را عذاب میکردند ندیدم و به این نعمتها نائل گردیدم ....
منبع : وسیلة الرضوان ، شمس الدین محمد بن بدیع رضوی